ژواناژوانا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

دختر کوچولوی ما

هفته 36 ام

1390/4/10 10:52
نویسنده : مامان و بابا
623 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ١٠ مرداد سال ١٣٩٠ هستش. با ٢ هفته تاخیر رفتم مطب دکترم. البته نه اینکه تو این دو هفته دکتر نرفته باشما. بلکه به خاطر یه سری مشکلات دکترم با بیمه ام و بیمارستانم رفتم پیش یه دکتره دیگه.

وقتی با بابا حامد رفتیم داخل مطب دکترم با حالت خیلی متعجبی که منو حامد رو واقعاً ترسوند گفت وای چه قدر ورم کردی، این همه وقت کجا بودی؟! تازه اینارو با دعوا میگفتا!

بعد هم که منو معاینه کرد باز هم با حالت استرس زایی گفت بچه خیلی درشت شده، منم که کلاً چند روزی بود که حال نداشتم و دوباره به حال استفراغ افتاده بودم و رنگ به رخم نبود، خودمو یهو باختم و زدم زیره گریه.................

تنها شانسی که آوردم این بود که فشارم هوز خیلی بالانرفته بود. دکترم گفت باید بلافاصله فردا صبح بستری بشم، من و حامد انقدر ناراحت بودیم که نگو................

تازه با اون حالت استرسی که خودم داشتم مدام تاکید میکرد من هیچ مسئولیتی رو به عهده نمیگیرم( چون دو هفته بود پیشش نرفته بودم).

انقدر ما رو ترسوند که نگو. خلاصه من با چشم گریون و اعصاب داغون اومدم تو ماشین و رفتیم در خونه وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم خونه مامانم اینا. از استرسی که بهم وارد شده بود حالت استفراغم هی شدیدتر میشد. تا جایی که غروب بعد از اینکه مامانم افطار کرد رفتیم بیمارستان، بعد از اینکه رفتم بلوک زایمان و توسط ماما و دکتر چک آپ شدم که تشخیصشون هیچ مشکلی رو تائید نمیکرد.

حتی جنین رو هم همه چیزش رو چک کردن ولی خدا رو شکر مشکلی نبود، فقط گفتند دخترم درشته.

من هم از خدا خواسته شب نموندم و با مامانم اینا برگشتم خونه. تازه حسابی هم از دست دکترم عصبانی شده بودم چونکه واقعاً منو ترسونده بود. فرداش رفتم پیش همون دکتره که دو هفته پیش ویزیتم کرده بود تا دوباره چکم کنه. که اون هم نظرش مثبت بود . گفت نه خودت و نه جنینت خطری تهدید نمیکنه.

واقعاً چرا بعضی از دکترا انقدر نادونند!!!!!!!!!!! اصلاً با حرفای اون حالم مدام بدتر میشد، انقدر که استرس داشتم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)