ژواناژوانا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

دختر کوچولوی ما

روز تولد دختر یکی یدونمون، ژوانا خانومه خوشگل

1390/12/21 9:34
نویسنده : مامان و بابا
1,020 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم امروز 22 مرداد ماه سال90 هستش، روزی که خدای مهربون بیشتر از هر موقع لطفشو شامل حال من و بابات کرد و یه فرشته کوچولوی ناز و مامانی رو از بهشت خودش انتخاب کرد و به ما هدیه داد. امروز صبح زود از خواب بیدار شدم، البته اگه راستشو بخوای اصلاً دیشب نتونستم بخوابم. بعد از اینکه آماده شدم مامان جون منو و تو رو از زیر قرآن رد کرد و با باباحامد و خاله و مامان جونت به طرف بیمارستان راه افتادیم. وقتی رسیدیم بیمارستان خاله مانی هم اونجا منتظرمون بود. خلاصه همه با هم رفتیم داخل ولی واقعاً دل تو دله من نبود عزیزم.

بعد از ورودمون من و بابات رفتیم بالا برای تشکیل پرونده، من فکر نمیکردم که کسیو دیگه نتونم ببینم واسه همین خداحافظی نکردم، وقتی رفتیم بالا منو کردن تو اتاق زایمان که آماده بشم و بابات هم رفت دنبال تشکیل پرونده و من تنها موندم. بغض گلمو حسابی گرفته بود، پرستاره بهم گان اتاق عمل داد که تنم کنم و رو تخت بخوابم تا واسه رفتم به اتاق عمل آمادم کنن. خیلی استرس داشتم، دلم میخواست مامانم پیشم بود، همش فکر میکردم اگه دیگه نتونم خانوادمو ببینم اون وقت خیلی دلم میسوزه که خداحافظی نکردم ازشون. دوست داشتم به مامانم میگفتم که چه قدر دوستش دارم و خودمو مینداختم تو بغلش، دلم میخواست واسه یه باره دیگه هم که شده بابات منو تو آغوشش میکشید تا بتونم امنیت از دست دادمو دوباره بدست بیارم. زمان به سختی برام میکذشت، گاه گاهی صدای حامدو از پیشخون که با پرستارم صحبت میکرد میشنیدم. چشم مدام به ساعت بود، دلم میخواست اگه این لحظه ها لحظه های آخره عمرم بود بدون استرس میگذروندمشون.

بالاخره پروندم که تکمیل شد پرستار اومد بالای سرم و شروعکرد به تزریق سرم، ولی من انقدر استرس داشتم که 5 بار آنزیوکت رو کرد تو دستم و دوباره درآورد چون رگام خشک شده بودند ولی بالاخره موفق شد اینکارو انجام بده. بعد از اینکه واسه اتاق عمل آمادم کردن رو یه تخت متحرک خوابوندنم و به طرف اتاق عمل بردنم. دیگه بغض به شدت گلمو میفشرد، خیلی سخت بود. وقتی وارد راهرو قبل از اتاق عمل شدم چشمم به خانوادم افتاد، انگار دیا رو به من دادن، از خوشحال زدم زیره گریه، مامانم و خواهرمو باباحامدت مدام دلداریم میدادن، ولی واقعیت این بود که جز مامانم کسی حاله منو درک نمیکرد، تمام این زمان که همش به گریه کردن من گذشت تنها 3 دقیقه بود، که پرستار تخت رو به طرف اتاق عمل هدایت کرد و من با تمام دلتنگیام از خانوادم جدا شدم تا بتونم طعم شیرین مادر شدن رو بچشم.

ساعت اتاق عم 9:15 دقیقه رو نشون میداد، دو تا از پرستارا هم داشتن وسایلو آماده میکردن، دکتره بیهوشی یه آقای مهربون بود که سعی داشت منو آروم کنه، نماینده بانک خون بند ناف رویان هم یه خانوم دکتره مهربون بود که حالمو پرسید، پرستارا اول پاهامو بستن و بعد دستامو به تخت بستن که یک دفعه دکترم از راه رسید، با دیدن دکترم احساس آرامش میکردم چون سنش بالا بود و با تجربه. اول حالمو پرسید بعد اسمه دخترمو و معنی اسمشو که یه دفعه دکتر بیهوشی اول تزریق تو دستم کرد و بعد از اون یه ماسک رو بینیم زد، احساس میکردم جونم داره از بدنم خارج میشه، اول حس از پاهام اومد بیرون بعدش از کمر به بالام حالت خلا شد، بعد دست راستم از کار افتاد و در آخر هم تمام حسم از انگشتان دست چپم خارج شد.

وقتی چشمامو باز کردم رو یه تخت تو اتاق مراقبتهای ویژه خوابیده بودم، و یه درد و سوزه عمیق تو بدنم احساس میکردم، حرف نمیتونستم بزنم ولی صحبتای پرستارای بالای سرم رو میشنیدم، انگار اتاق سرد بود، به شدت میلرزیدم به حدی که به وضوح از تخت بلند میشدم و دوباره پرت میشدم، یه کمی که گذشت تونستم ناله کنم، تازه داشت یادم میوفتاد که من چرا اینجام!؟ کم کم تو ذهنم تداعی شد که واسه زایمانم اومده بودم بیمارستان، همین طور که خاطراتم یادم میومد شدت دردم هم تو لرزشام بیشتر میشد تا اینکه دکتره بیهوشی اومد بالای سرم و پس از چک ضربان قلبم و پرسیدن چند تا سوال اجازه انتقال به بخش رو بهم داد. دل تو دلم نبود که دخترمو ببینم، میدونستم که با دیدنش تمام این دردا برام شیرین میشه، وقتی از اتاق عمل بیرون اومدم ساعت 11:15 بود، باز هم همه خانوادم تو راهرو اتاق عمل منتظرم بودن و من هم طبق رفتن تا اونا رو دیدم زدم زیره گریه، ولی همشون از دخترم واسم تعریف میکردن، که چه قدر نازه و اینکه خلی هم درشت بوده و از همه مهم تر شبیه منه.

اتاقی که بابا حامدت برامون انتخاب کرده بود خیلی خوشگل بود، ست اتاقش صورتی بود و واسمون یه سبد گل بزرگ هم سفارش داده بود، بعد از اینکه پرستارا منو رو تختم جابه جا کردن دختره قشنگمون رو آودن تو اتاق، حیف که من از شدت درد نتونستم اون جوری که دوست داشتم بغلت بگیرم مامانی، مثل ماه بودی عزیزه دلم، سرخ و سفید و خوشگل. به بابا حامد گفتم بزارتت پیشم رو تختم تا بتونم حسابی بوت کنم، تو هم آروم و مهربون کنار من خوابیدی عزیزم. انقدر آروم و خواستنی بودی که همه دردام از تنه خستم در اومد، دیگه چشمم هیچ چیزی و هیچ جایی رو نمدید جز تو، با اومدنت همه چیز رنگ باخت و تنها رنگ زندگیمون تو شدی. اون شب منو تو و بابا حامد و مامان جون بهترین شب زندگیمون رو کنار هم گذروندیم. فرداش تا ساعت 2 بیمارستان بودیم بعد هم رفتیم خونه مامان جون اینا، یه قربونیه کوچولو هم برای سلامتیت کردیم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)