ژواناژوانا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

دختر کوچولوی ما

اولین مسافرت زندگیت

1390/6/30 11:56
نویسنده : مامان و بابا
533 بازدید
اشتراک گذاری

امروز چهارشنبه 30 شهریور سال 90 هستش. من و بابایی تصمیم گرفتیم با باباجون اینا و دایی جلال و عمو فرهادینا بریم شمال و به این ترتیب اولین مسافرت زندگیه دختر قشنگمون کلید خورد. عزیزهدل مامان تو هنوز چهل روزت نشده که اومدیم مسافرت. امروز به طرف کلاردشت راه افتادیم و قراره که یکشنبه 3مهر برگردیم. خدا رو شکر هوا خلی خوب بود تازه یه کمی هم سرد بود. تو خونه باید حتماً شوفاژ روشن میکردیم وگرنه یخ میکردیم. مامانی شما دل دردات از مسافرت شروع شد، شبا بی دلیل گریه میکردی و اصلاً نمیخوابیدی. ولی تو روز خوب میخوابیدی، با اینکه همه کمک میکردن ولی واقعاً خیلی سخت بود که بشه آرومت کرد. از دکترت وقت گرفتم که برگردیم ببرمت پیشش. در هر حال با تمام سختی و خستگی که این سفر برامون داشت یکشنبه رسیدیم خونمون. و فرداش بلافاصله بردمت دکتر، ولی دکترت میگفت گریه هات طبیعیه و به خاطر کولیک نوزادان هستش. و داروی خاصی جز دایمیتکون نداد. ولی واقعاً شبا خیلی بد گریه میکردی طوری که گاهی اوقات منم پا به پات گریه میکردم. بابا حامد طفلکی کلی شبا بیخوابی میکشید و تو رو راه میبرد، تو هم تو بغل بابا حامدت انگاری راحت تر میخوابیدی ولی همین که میزاشتیمت رو زمین از خواب بلند میشدی و گریه میکردی. عزیزم یه روزی بزرگ میشی و با خوندن این خاطراتت حتماً کلی به خودت میخندی. ولی باور کن من و بابات دلمون لک زده واسه یه چورت خوابیدن درست و حسابی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)