چهار ماهگی ژوانا جونم، همراه با به دنیا اومدن محمد مهدی و سره کار رفتن مامانی
امروز 3 دی سال90 هستش و مامانی بعد از چند ماهی که به خاطره تو تو خونه مونده بود باید میرفت سره کار. نمیتونی تصور کنی که دوریت چه قدر برام سخت بود، مدام عکساتو نگاه میکردم و با خودم دعوا میکردم که چرا تنهات گذاشتم. یکی یدونه مامان و بابا دلبستگیمون انقدر به تو زیاده که نبودت اذیتمون میکنه. دوست دارم همیشه کنارت باشم و لحظه ایی از هم دور نمونیم. صبح که اومدم سر کار تو خواب بودی، منم تا تونستم صورت مثل ماهتو میبوسیدم، عطر لپات جان تازه ایی به تنم میده، برای مامان هر چیزی در تو خلاصه میشه و با حضور تو هستش که زندگی رنگارنگ میشه. میدونم که اگه تو هم بزرگ بشی از اینکه دوباره رفتم سره کار خوشحال میشی و اینطوری بیشتر به مامانت افتخار میکنی. ژوانای ناز من خوشحالم که خدا یه دختر مهربون به ما هدیه داده تا همیشه همزبون و همدل مامان و باباش باشه. دختره قشنگم از روزی که تو اومدی و زندگیمون راه خوبی ها و شادی ها بیشتراز قبل به زندگیمون باز شده و در کنار تو احساس خوشبختی زیادی میکنیم. همین الان که ازت دورم دلمون بد جور هواتو کرده. میدونی مامانی وقتی دلش برات تنگ میشه چی کار میکنه؟ زنگ میزنم خونه مامان جون و میگم گوشی رو بزار رو لپت تا یه بوسه کوچولو از اون لپات کنم و انرژی بگیرم. اینو بدون که مامان هر جا که باشه دلش همیشه پیش تو گرو میمونه.
نوزادی محمد مهدی