ژواناژوانا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

دختر کوچولوی ما

عید دیدنی ژوانا خانوم خونه مامان نسرین و بابا رضا

امروز اولین روزه عیده و ما اولین جایی که سه تایی رفتیم خونه بابا رضا و مامان نسرین بود. بابا رضا تو رو خیلی دوست داره دختره نازم. همیشه باهات بازی میکنه و تو هم کلی میخندی و شاد میشی. منم از دیدن خنده تو دیگههیچی از خدا نمیخوام. عزیزم تو یه فرشته کوچولویی که خدا تو رو به ما هدیه داده و با خودت از آسمون برامون کلی شادی به ارمغان آوردی. خدا رو شکر میکنم که تو کنارمونی و از خدا میخوام که هیچ وقت بین من و تو فاصله ایی نندازه و هیچ وقت منو با تو آزمایش نکنه. بابا رضا و مامانی هم تو رو خیلی دوست دارند، و همیشه به فکر تو هستن. امیدوارم همیشه زیره سایه بزرگترهامون زندگی خوبی رو کنار هم داشته باشیم.   ...
1 فروردين 1391

عید نوروز 1391 اولین بهاره زندگی ژوانا

بالاخره امروز بعد از چند روز فعالیت برای خانه تکانی؛ بهار از راه رسید و همه کهنه گیا رو با نویی خودش تازه و نو کرد. یه باره دیگه شوق زندگی و سرزندگی جوانه زد تا امید یه نفسی تازه کنه و مسیر سبزه زندگی رو پر ز شوق ادامه بده. و امسال برای من و بابایی چه سال زیبا و خوشی خواهد بود که کناره سفره هفت سینمون 3 تایی رسیدن بهار رو جشن گرفتیم. به یمن حضورت از لحظه تولدت تا الان همیشه زندگیمون پر بوده از لحظه های شیرین و به یاد موندنی. دختره نازم تو این لحظه مقدس از خدا بهترین ها رو واست دعا میکنم و خدا رو شکر میکنم به خاطره این همه مهربونی و لطفش که قسمت من و بابات کرده. مطمئنم که خدا دعای چشمای معصوم و نگاه پاک تو رو به عرش خودش میبره،...
1 فروردين 1391

سالگرد ازدواج مامان و بابا

امروز 21/12/90 و سالگرد ازدواج من و بابا حامد هستش. خیلی خوشحالم که امسال تو رو هم کنارمون داریم. بابایی یه کیک خوشگل خریده بود تا 3 تایی کنار هم یه باره دیگه ازدواجوم رو جشن بگیریم. از اینکه زندگی مشترکمون ثمره داده و دختره نازم کنارمونه خیلی خوشحالیم و خدا رو شکر میکنیم به خاطر این همه لطف و مهربونیش. ...
21 اسفند 1390

زردی گرفتن دخترمون

امروز 25 مرداد سال 90 هستش. دیشب به ناچار تو رو بیمارستان بستریت کردیم، قرار بود صبح دوباره آزمایش بگیرن تا زردیت رو چک کنند، من و بابات دل تو دلمون نبود که بیام واسه دیدنت، واسه همین با اون حال نزارم که تکون نمیتونستم بخورم حاضر شدم تا بابات بیارتم بیمارستان که بتونم بغلت بگیرم و پیشت باشم. وقتی رسیدیم بیمارستان جواب آزمایشت هم اومده بود، زردیت یک درجه اومده بود پایین ولی باز هم کم بود و باید زردیت به 10 میرسید. عزیزه دلم به من و بابات اجازه نمیدادن که وارد اتاق نوزادان بشیم ولی من انقدر ناراحتی کردم اجازه دادن برم تو اتاق و از دور نگاهت کنم. مثل همیشه آروم و زیبا بودی، چشماتو بسته بودند و لباساتو در آورده بودند و تو دستگاه خوابونده بودنت. ...
21 اسفند 1390

سومین روز زندگیت

امروز 24 مرداد سال90 هستش و سومین روزه زندگیه دخترمون. عزیزه دل مامانی امروز بعد از ظهر وقته دکتر داره، برای چکاپ زردی. دختره قشنگم خدا رو شکر شبا رو خوب میخوابی البته هر یک ساعت واسه شیرخوردن بلند میشی و دوباره میخوابی. هر 3 ساعت هم پمپرزتو باید عوض کنیم. بند نافت هم یه کمی اذیتت میکنه خانومی. هنوز لباسای بیمارستانت و از تنت در نیاوردم، دلم میخواد اول بری حمام بعداً لباسای قشنگتو تنت کنم. ماشالله موهات هم پرپشت و بلنده، برعکس من که وقتی بچه بودم کچل بودم. چشمات خیلی قشنگن عزیزه مامان، رنگ چشمات یه رنگه خاص و منحصر به فردیه. نگاهت خیلی نافذ و عمیقه. چهرت ترکیبی از من و بابا حامده نمیشه گفت کلاً شبیه به منی چون ترکیب صورتت به بابات برده ولی چ...
21 اسفند 1390

روز تولد دختر یکی یدونمون، ژوانا خانومه خوشگل

دختر قشنگم امروز 22 مرداد ماه سال90 هستش، روزی که خدای مهربون بیشتر از هر موقع لطفشو شامل حال من و بابات کرد و یه فرشته کوچولوی ناز و مامانی رو از بهشت خودش انتخاب کرد و به ما هدیه داد. امروز صبح زود از خواب بیدار شدم، البته اگه راستشو بخوای اصلاً دیشب نتونستم بخوابم. بعد از اینکه آماده شدم مامان جون منو و تو رو از زیر قرآن رد کرد و با باباحامد و خاله و مامان جونت به طرف بیمارستان راه افتادیم. وقتی رسیدیم بیمارستان خاله مانی هم اونجا منتظرمون بود. خلاصه همه با هم رفتیم داخل ولی واقعاً دل تو دله من نبود عزیزم. بعد از ورودمون من و بابات رفتیم بالا برای تشکیل پرونده، من فکر نمیکردم که کسیو دیگه نتونم ببینم واسه همین خداحافظی نکردم، وقتی رفتیم...
21 اسفند 1390

هفته 37 ام

این هفته اومدیم خونه خودمون تا وسایل خودم و دختره قشنگمو جمع و جور کنم و آماده بشیم که هفته بعد بریم بیمارستان. از اینکه به زودی زود دخترمو میتونم بغل بگیرم واقعاً خوشحال بودم، یه حس عجیبی داشتم خیلی شیرین و دوست داشتنی بود البته کناره این احساسات خوبم یه دلشوره و استرس کمرنگ هم همیشه وجود داشت که یه کمی منو میترسوند. در هر صورت 17 مرداد اومدم خونه ماماجون و منتظر بودم تا ببینم دکتر چه روزی وقت عمل میده. 2شنبه 17 مرداد ماه سال 90 رفتیم دکتر و بعد از معاینه روز شنبه 22 مرداد رو برای تولد دخترم انتخاب کرد. من و بابات هم خوشحال و نگران اومدیم خونه تا خودمونو برای شنبه آماده کنیم. خدایا شکرت که دخترمون رو میتونم چند روزه دیگه بغل بگیریم. ...
21 اسفند 1390

جشن سیسمونی بهراد کوچولو

امروز 14 بهمن سال90 رفتیم مهمونی سیسمونی بهراد. بهراد کوچولو قراره تا 26 ام همین ماه به دنیا بیاد. وقتی رفتیم مهمونی با اینکه خیلی شلوغ بود و پر سر و صدا اما ژوانا جونم اصلاً غریبی نکرد و تازه کلی هم خوشحالی میکرد. خدا رو شکر فکر کنم عادت غریبگی کردن رو فراموش کرده. مامان بهراد کوچولو خیلی زحمت کشیده بود و مثل اون موقع های من منتظر دیدن پسرش بود. ایشالله به خوبی زایمان کنه و نینیش صحیح و سلامت بیاد تو بغلش. بهراد کوچولو پیشاپیش به دنیا اومدنت رو تبریک میگیم.
14 بهمن 1390

نی نی پارتی خونه مامان آوا

امروز 6 بهمن 90 هستش و من و دخترم به مهمونی خونه آوا کوچولو دعوت شدیم. به غیر از ما کلی نی نی دیگه هم با ماماناشون دعوت شدن، بابا حامد ما رو رسوند و منتظرمون موند تا برگردیم. خیلی خوش گذشت مامانی، انقده با تعجب دوستاتو نگاه میکردی که کلاً خواب از سرت پریده بود. یه عالمه دوست هم سن و سال خودت که همشون ناز نازی بودن. عزیزم خوشحالم که بهت خوش گذشت فقط حیف که ما یه کمی زود رفتیم. ولی با این حال کلی خاطره خوب با عکساش قشنگ برامون یادگاری موند. میخوام همین جا از مامان آوا کوچولو تشکر کنم بابت زحماتی که کشیده بود.
6 بهمن 1390

ذوق کردن دخترم واسه اسباب بازیهاش در 5 ماهگی

ع زیزم امروز 26 دی سال90 هستش که تو رو گذاشته بودم تو تختت تا با وسایلت سرگرم باشی، نمیدونی که چه قدر با لذت به اسباب بازیهات نگاه میکردی، مخصوصاً به آویز موزیکاله بالای سرت مامان جان نمیدونی من چه قدر خوشحال میشم وقتی که میبینم تو داری لذت میبری و خوشحالی. ایشالله همیشه شاد باشی دختره قشنگم. ...
26 دی 1390