ژواناژوانا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

دختر کوچولوی ما

دومین روز زندگیت

امروز 23 مرداد سال90، دومین روزه زندگیه فرشته آسمونی من و حامد. بعد از اینکه اومدیم خونه، من که خیلی خسته بودم و یه درد عمیق تو کمرم احساس میکردم، حرکت کردن و راه رفتن به شدت برام سخت بود، خدا رو شکر خانوادم پیشم بودن و همه جوره بهم کمک میکردن. بعد از اینکه بهت شیر دادم با همدیگه خوابیدیم، انگار تو هم خیلی خسته بودی که با اون پاهای کوچولوت تونسته بودی این همه راه رو از بهشت تا دنیا بیای. فاصله های شیرخوردنت خیلی کم بود، زود به زود گرسنه میشدی انگار. منم با اشتیاق بهت شیر میدادم. البته شیرم زیاد نبود. وقتی کنارمون میخوابیدی من و بابات دلمون نمیومد که بخوابیم، دوست داشتیم تو بخوابی و ما ساعتها نگات کنیم. بیگناهی و پاکی تو چهرت موج میزد، واقعاً...
23 مرداد 1390

هفته 34 ام و عید نیمه شعبان

امروز یکشنبه ٢٦ تیرماه سا ١٣٩٠ هستش و تولد امام زمان(عج). ١١ سال پیش در یک همچین شبی دایی جلال عروسی کرد البته اون سال نیمه شعبان ١٧ آبان بود. از اون سال به بعد همیشه نیمه شعبان سالگرد ازداجشون رو جشن کوچیک میگیرن. امسال هم مثل هرسال شام رفتیم بیرون و بعد هم رفتیم پارک تا رسیدیم خونه ساعت ١ نیمه شب بود. خدا رو شکر که امشب هم خیلی بهمون خوش گذشت. هر چند که جای دخترمون خالی بود. ولی مطمئنم که چون من شاد بودم اونم شاد شده.
26 تير 1390

هفته 33 ام و جشن سیسمونی

امروز پنج شنبه ٢٤ ام تیر ماه سال ١٣٩٠ هستش. دلم نیومد واسه دخترم جشن سیسمونی نگیرم، واسه همین برای امروز  مهمون دعوت کردیم تا همه کنار هم خوشحال باشیم. خاله هام و دختر خاله هام و عمه ام و دختر عمه هام و مامانم اینا و چند تا از دوستام و عمو فرهادم اینا و آخر از همه هم مامان بابا حامد رسیدن خونمون. خیلی خیلی خوش گذشت، انقدر شلوغ و پلوغ شده بود که نگو. کلی هم عکس گرفتم که در اولین فرصت میزارم تو وبلاگ دخترم. تازه دخترم باز هم کلی هدیه و یادگاری جمع کرد. مطمئنم که اگه الان خودش اینجا بود کلی ذوق میکرد. به جاش طهورا کلی ذوق کردو حسابی خوشحال بود. امروز هم با اینکه من کاری نکرده بودم ولی کلی خسته شدم. 
24 تير 1390

هفته 32 ام و جشن سیسمونی با حضور دوستای خوبمون

امروز جمعه ١٧ ام تیر ماه ١٣٩٠ هستش. من و حامد تصمیم گرفتیم پیشاپیش به افتخار تولد دخترمون یه مهمونی کوچیک بگیریم و دوستامونو تو خوشحالیمون شریک کنیم. خاله آنجی از روز قبل اومد خونمون تا کمکمون کنه، بابا حامد هم کلی زحمت کشید. من با اینکه کار خاصی نکرده بودم ولی یه کمی خسته شدم. از نزدیکای ظهر کم کم مهمونا تشریف آوردند. اول از همه عمو حسین و خاله شهرزاد اومدند. بعدش هم خاله مریم و عمو علیرضا و خاله بهار و خاله مهسا و خاله نرگس  و دایی سینا رسیدند. بعد از چند دقیقه هم خان عمو فرشید و عمو مهدی و خاله هانیه اومدند. بعد هم عمو مهدی همکار بابا حامد رسید. عمو حمید و عمو فربد هم یه کمی دیرتر اومدند. خاله نازنین و عمو جلال ...
17 تير 1390

هفته 31 ام و سونوی وزن

امروز شنبه ١١ ام تیرماه ١٣٩٠ هستش. قراره برای اندازه گیری وزن دخترم بریم سونوگرافی.  بعد از خوردن آب به قدر کافی خانوم دکتر با دقت سونو رو شرع کرد و بعد از اندازه گیریهای لازم بر اساس اندازه هایی که بدست آورده بود وزن دخترمو ٢٣٠٠ تخمین زد.  بعد هم با توجه به سن بارداری و وزن الانش حدود وزنه هنگام تولد ژوانا جونمو بین ٣٣٠٠ تا ٣٥٠٠ حدس زد. دخترم حسابی بزرگ شده بود، خدا رو شکر که همه علائم خوب و راضی کننده بودند. بعد از سونوگرافی رفتیم خونمون و من که حسابی خسته شده بودم تا غروب خوابیدم. راستی من از اول تیر ماه دیگه سرکار نرفتم، گرما واقعاً اذیتم میکنه، ضمن اینکه رفت و آمد از پله ها خیلی برام سخت شده. دوست دارم تو خونه استراحت کنم...
11 تير 1390

هفته 36 ام

امروز ١٠ مرداد سال ١٣٩٠ هستش. با ٢ هفته تاخیر رفتم مطب دکترم. البته نه اینکه تو این دو هفته دکتر نرفته باشما. بلکه به خاطر یه سری مشکلات دکترم با بیمه ام و بیمارستانم رفتم پیش یه دکتره دیگه. وقتی با بابا حامد رفتیم داخل مطب دکترم با حالت خیلی متعجبی که منو حامد رو واقعاً ترسوند گفت وای چه قدر ورم کردی، این همه وقت کجا بودی؟! تازه اینارو با دعوا میگفتا! بعد هم که منو معاینه کرد باز هم با حالت استرس زایی گفت بچه خیلی درشت شده، منم که کلاً چند روزی بود که حال نداشتم و دوباره به حال استفراغ افتاده بودم و رنگ به رخم نبود، خودمو یهو باختم و زدم زیره گریه................. تنها شانسی که آوردم این بود که فشارم هوز خیلی بالانرفته بود. دکترم گفت ...
10 تير 1390

هفته 30 ام و روز پدر

امروز 5شنبه 26 خرداد و تولد حضرت علی و روز پدر هستش. امسال واسه بابا حامدت هم مثل من با سالهای دیگه خیلی فرق داشت، چون حالا دیگه در آستانه پدر شدن بود و سرشار از انتظار برای در آغوش گرفتنه دخترش بود. حامد جان من و دخترمون روزت رو تبریک میگیم و از خدا میخوایم که سایه ات همیشه رو سرمون باشه . كنارم هستی براي روزي كه دستانم را در دستان مضطربت ميگذاري و ازت قول ميخواهم كه تا ابد كنارم بمانی؛ مردي كه پا به پايم در مغازه هاي شهر مي آيد تا وسواسهايم را براي خريد يك روسري ساده عاشقانه بپرستد؛ براي روزهايي كه پدر و مادرمان پير ميشوند و ميترسم كه دختر خوبي برايشان نبوده باشم، تو كنارم هستی تا خدمتشان كنيم و نترسم؛ براي ثانيه اي كه پدران و ...
26 خرداد 1390

هفته 29 ام و تولد دختر دایی ژوانا

امروز 5شنبه 19 خرداد تولد طهورا خانومه که از اول هفته روزی چندبار تماس گرفته و از ذوقش برامون تعریف کرده که مامانش و باباش براش وسایل تزئینی و کلی چیز خریدن، و به قول خودش که میگه تللود طهور هستش .طهورا جونم 3سال پیش به دنیا اومد و با خودش کلی شادی و مهربون برامون آورد، الان که 3 سالشه یه دختر مهربون و خوشگل و شیطون و شادی شده . خلاصه امشب هم که شب تولدش بود حسابی ذوق زده شده بود و کلی خوشحال بود، ما هم از طرف ژوانا براش یه دوچرخه خوشگله دخترونه خریدیم که کلی باعث خوشحالیش شده بود . حالا وقتی ژوانا به دنیا بیاد با طهورا کلی داستان خواهیم داشت . دختره قشنگم دلم یه دفعه ایی برات خیلی تنگ شد، کاش تو هم اینجا کنارمون بودی تا بیشتر بهمون خوش میگ...
19 خرداد 1390

هفته 28 ام و آزمایش دیابت و پروتئین

امروز 3شنبه10 خرداده که جواب آزمایشاتم آماده بود واسه همین از دکترم وقت گرفتم و به اتفاق حامد رفتیم مطب. تو دلم آشوب بود، خیلی ناراحت بودم آخه اعداد و ارقام آزمایشم به نظرم جالب نبود، همش فکر میکردم که از مطب به خونه برمیگردم دوباره یا نه، یه بغض منتظر تو راه گلوم جا مونده بود که هر لحظه قصد باریدن داشت، و قبل از هر چیزی به دخترمون فکر میکردم و نگران سلامتیش بودم . تا اینکه نوبتمون شد، درست حدس زده بودم، هم دیابت بارداری گرفته بودم و هم دچار مسمومیت بارداری شده بودم . دل تو دلم نبود، اصلاً حرفای دکتر رو نمیشنیدم، بهم گفت تا آزمایش بعدی نباید برم سرکار و فقط باید تو خونه استراحت کنم، واسه دیابت هم باید رژیم غذایی خاصی رو ر عایت میکردم و برای...
10 خرداد 1390

هفته 27 ام و روز مادر

امروز 3شنبه ٣ خرداد و تولد حضرت زهرا و روز مادر هستش، روز مادره امسال یا سالهای دیگه یه ذره برام متفاوته، چون حالا منم نصفه و نیمه مامان شدم و خدا یکی از فرشته های مهربونش رو در من به امانت گذاشته . دوست داشتم دخترم زودی به دنیا بیاد تا منم حس قشنگه مادر بودن را به کمال درک کنم و بتونم تمام عشق و احساسم رو نثار ژوانای عزیزم کنم . ژوانای من بهترین هدیه رو قبل از اینکه دنیا بیاد برای من به ارمغان آورده که اون هدیه همین حس مادر شدنه که بهترین حس دنیاست . تازه امروز ژوانا جونم و باباش هر دو تایی برام یه شاخه گل خریدن، یه شاخه گل از طرف دخترمون و یکی دیگش از طرف حامد عزیزم بود که حسابی منو خوشحال کردن .       ...
3 خرداد 1390