ژواناژوانا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

دختر کوچولوی ما

هفته 8 ام و مامان چشم انتظارت

نی نی قشنگم امیدوارم که تو خوب باشی و جات راحت باشه. ولی من اصلا حال و روز خوشی ندارم. مدام تو رختخوابم و از آب و غذا خوردن هم افتادم. همش نگران تو هستم من خیلی ضعیف شدم و بوی همه غذاها باعث به هم خوردن حالم میشه. فرشته قشنگم میدونم که وقتی من ضعیف بشم تو هم اذیت میشی. ظاهراً من بارداری سختی رو در پیش خواهم داشت، از بین دوستام که همشون حامله هستند هیچ کدوم اوضاع و احوال منو ندارن. تمام این سختی ها به خاطر وجود نازنین تو برام قابل تحمله. امیدوارم بتونم واست یه مامان خوب باشم. من خیلی ضعیف شدم  ولی تو باید قوی باشی و حسابی رشد کنی تا حال منم بهتر بشه. برای مامانت دعا کن که حالم زودتر خوب بشه. میدونم که تو انقدر پاکی که خدا زود...
23 دی 1390

چهار ماهگی ژوانا جونم، همراه با به دنیا اومدن محمد مهدی و سره کار رفتن مامانی

امروز 3 دی سال90 هستش و مامانی بعد از چند ماهی که به خاطره تو تو خونه مونده بود باید میرفت سره کار. نمیتونی تصور کنی که دوریت چه قدر برام سخت بود، مدام عکساتو نگاه میکردم و با خودم دعوا میکردم که چرا تنهات گذاشتم. یکی یدونه مامان و بابا دلبستگیمون انقدر به تو زیاده که نبودت اذیتمون میکنه. دوست دارم همیشه کنارت باشم و لحظه ایی از هم دور نمونیم. صبح که اومدم سر کار تو خواب بودی، منم تا تونستم صورت مثل ماهتو میبوسیدم، عطر لپات جان تازه ایی به تنم میده، برای مامان هر چیزی در تو خلاصه میشه و با حضور تو هستش که زندگی رنگارنگ میشه. میدونم که اگه تو هم بزرگ بشی از اینکه دوباره رفتم سره کار خوشحال میشی و اینطوری بیشتر به مامانت افتخار میکنی. ژوانای ...
11 دی 1390

شوق حضور گرمت

فرشته قشنگم بالاخره امروز ۲ دی ماه سال ۱۳۸۹، صبح با بابایی راهی آزمایشگاه شدیم تا به دو دلی هامون پایان بدیم و بتونیم تو زندگیمون که خیلی وقته دو نفره مونده جای نی نی قشنگمون رو باز کنیم و تجربه ۳ تایی شدن رو هم حسش کنیم. چون امروز پنجشنبه بود آزمایشگاه جواب آزمایش رو به صبح شنبه ارجاع داد و اصرارهامون برای زودتر گرفتن جواب آزمایش بی فایده بود. من و بابایی باز هم هر کدوم با یه دنیا فکرو و رویا برگشتیم خونه. انگاری زمان برای طی شدن عجله ایی نداشت و بر خلاف ما، میلی برای رسیدن شنبه نشون نمیداد.   امشب شب تولد تینای عزیزم بود یعنی دختر دایی فرشته قشنگ من، برای همین شب رفتیم خونه دایی جلال. کلی هم بهمون خوش...
2 دی 1390

اولین غلط زدن زندگیت در 3 ماهگی

عزیزم امروز 29 آبان سال90 هستش، در واقع میشه سه ماه و چند روزت که اولین غلطتو زدی وقتی که روی پتوت رو زمین خوابونده بودمت. الهی مامانی فدای قد و بالای رعنات بشه عزیزم. ماشالله هر روز که بزرگتر میشی کارات هم تغیر میکنه. وقتی غلط زده بودی خودت تعجب کرده بودی، البته فیلمش رو هم گرفتم دختر چشم آبیه من. من و خاله دفعه اول که دیدیمت کلی ذوق کرده بودیم و هی برت میگردودندیم تا تو دوباره برامون غلط بزنی. مامانی ایشالله همیشه شاد و سلامت باشی.   ...
14 آذر 1390

3 ماهگی ژوانا جونم و اولین محرم زندگیش

امروز 14 آذر سال90 هستش روز تاسوعا. عزیزم این اولین تاسوعا و عاشورای زندگیته. پارسال همین روز من سلامتیتو از خدا خواسته بودم و نذر کرده بودم که روز هفتم امام حسین نذری بپزم و حالا که امسال تو پیش من و بابایی هستی به اتفاق هم این نذرو ادا میکنیم. روز تاسوعا ما به اتفاق مامان نسرین و بابارضا رفتیم خونه عمه مهناز، چون من هنوز خونشون نرفته بودم و چون قرار بود نی نی عمه به همین زودیا دنیا بیاد اومدیم بهش سر بزنیم، و شب رو اونجا موندیم. خونشون شب سرد بود ولی من حسابی روتو پوشونده بودم که سرما نخوری. فرداش هم رفتیم خونه مادرجون و باباحاجی تا برای اولین بار دختره قشنگمو ببینند. عصرش هم رفتیم خونه دایی احمد و زندایی مانی. فرداش هم برگشتیم اومدیم خون...
14 آذر 1390

تولد بابا حامد

عزیزم امروز 8 آذر سال90 هستش. 29 سال پیش همچین روزی بابا حامد به دنیا اومد تا امروز کنار من و تو باشه و دوستمون داشته باشه. عزیزم من و دخترکوچولومون تولدت رو تبریک میگیم و از صمیم قلبمون برات آرزوی بهترین ها رو داریم. مطمئنم همون طوریکه بهترین همسر دنیا هستی، واسه دخترمون بهترین بابای دنیا خواهی بود. من و دخترم دوست داریم همیشه کنارت باقی بمونیم و از گرمای محبتت همیشه دلگرم باشیم. میدونم که امسال ما بهترین هدیه زندگیمون رو از خدا گرفتیم ولی به رسم یادبود این هدیه کوچولو رو از طرف ژوانا و مامانش بپذیر. دوستت داریم.
8 آذر 1390

دومین مسافرت زندگیت

عزیزم امروز 26 مهر سال90 هستش که ما به اتفاق خاله آنجی به همراه دوستای بابایی عازم مشهدیم. رفت و برگشت قراره با قطار بریم، از امام رضا خواستم که همیشه سالم و تندرست باشی و دعامون کنه که سه تایی همیشه کنار هم خوش و خرم باشیم. دختره قشنگم رفتنه خیلی آروم و خانوم بودی ولی برگشتنه مثل اینکه حسابی خسته شده بودی و مامانی رو یه کمی اذیت کردی، انقدر که گریه میکردی. ولی تو مشهدخیلی خانوم بودی تازه کلی هم با دوستای بابایی دوست شده بودی، البته تنها بچه کوچولوی جمعمون تو بودی عزیزم، عمو حسین هم کلی ازت عکس گرفته. کلی هم بغل خاله بهار رفتی، عمو سینا هم باهات کلی بازی کرد و کلاً هر کسی با دیدن تو کلی خوشحال میشد. انقدر که مهربونی و خانوم همه دوستت دارند. ...
26 مهر 1390

اولین مسافرت زندگیت

امروز چهارشنبه 30 شهریور سال 90 هستش. من و بابایی تصمیم گرفتیم با باباجون اینا و دایی جلال و عمو فرهادینا بریم شمال و به این ترتیب اولین مسافرت زندگیه دختر قشنگمون کلید خورد. عزیزهدل مامان تو هنوز چهل روزت نشده که اومدیم مسافرت. امروز به طرف کلاردشت راه افتادیم و قراره که یکشنبه 3مهر برگردیم. خدا رو شکر هوا خلی خوب بود تازه یه کمی هم سرد بود. تو خونه باید حتماً شوفاژ روشن میکردیم وگرنه یخ میکردیم. مامانی شما دل دردات از مسافرت شروع شد، شبا بی دلیل گریه میکردی و اصلاً نمیخوابیدی. ولی تو روز خوب میخوابیدی، با اینکه همه کمک میکردن ولی واقعاً خیلی سخت بود که بشه آرومت کرد. از دکترت وقت گرفتم که برگردیم ببرمت پیشش. در هر حال با تمام سختی و خستگی ...
30 شهريور 1390

اولین سرماخوردگیه زندگیت

امروز 13 شهریور سال 90 هستش و دختره قشنگم متاسفانه اولین سرماخوردگیه زندگیشو داره تجربه میکنه. الهی بمیرم مامانی بینیت کیپ شده و نمیتونی نفس بکشی، امشب عروسی دختر عمه ام هم هست ولی ما نتونستیم بریم چون دخترکم هنوز خیلی کوچیکه و چون عروسیشون تو باغ هستش ممکنه مریضیش تشدید بشه. علت سرماخوردگیت اینه که شنبه شب بردیمت حمام و ظاهراً موقع بیرون آوردن از حمام خوب نتونستم بپوشونمت. مامانی منو ببخش که ناخواسته باعث مریضیت شدم عزیزم. قول میدم بیشتر از این مراقبت باشم. وقتی تو بینیت قطره میریختم و یا اینکه بهت دارو میدادم ارز ته دلم ناراحت میشدم. کوچولوی دوست داشتنیه من دوستت دارم و حاظر نیستم لحظه ایی خاطرت آزرده بشه. خدای مهربون کمک کن دخترمون هر چ...
13 شهريور 1390

بابا رضا جات خیلی خالیه

امروز یکشنبه 30 مرداد ماه سال 90 هستش. مصادف با 21 ماه رمضان که مامان منیرم بعد از کلی صحبت و مقدمه چینی خبر فوت بابارضا رو به من داد. ظاهراً بابارضا وقتی من هنوز زایمان نکرده بودم به رحمت خدا رفته بود، ولی برای اینکه یه موقع اتفاقی برای من نیوفته هیچ کس به من خبر نداده بود. بابا رضا جون خیلی دوست داشتم که الان کنارمون میبودی و دخترمو بغل میکردی، جات واقعاً خالیه و دل منو با رفتنت به درد آوردی. دوست داشتم تو عکسای دسته جمعیمون که با دخترم انداختیم تو هم مثل همیشه مهربون و خندان حضور داشتی. میدونم که الان هم اینجا حضور داری و همه ما ها رو میبینی و این ماییم که نمیتونیم تو رو ببینیم. جایی که تو هستی خیلی بهتر از جاییکه ما هستیم واسه همین ازت...
30 مرداد 1390