ژواناژوانا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

دختر کوچولوی ما

تولد بابا حامد

عزیزم امروز 8 آذر سال90 هستش. 29 سال پیش همچین روزی بابا حامد به دنیا اومد تا امروز کنار من و تو باشه و دوستمون داشته باشه. عزیزم من و دخترکوچولومون تولدت رو تبریک میگیم و از صمیم قلبمون برات آرزوی بهترین ها رو داریم. مطمئنم همون طوریکه بهترین همسر دنیا هستی، واسه دخترمون بهترین بابای دنیا خواهی بود. من و دخترم دوست داریم همیشه کنارت باقی بمونیم و از گرمای محبتت همیشه دلگرم باشیم. میدونم که امسال ما بهترین هدیه زندگیمون رو از خدا گرفتیم ولی به رسم یادبود این هدیه کوچولو رو از طرف ژوانا و مامانش بپذیر. دوستت داریم.
8 آذر 1390

دومین مسافرت زندگیت

عزیزم امروز 26 مهر سال90 هستش که ما به اتفاق خاله آنجی به همراه دوستای بابایی عازم مشهدیم. رفت و برگشت قراره با قطار بریم، از امام رضا خواستم که همیشه سالم و تندرست باشی و دعامون کنه که سه تایی همیشه کنار هم خوش و خرم باشیم. دختره قشنگم رفتنه خیلی آروم و خانوم بودی ولی برگشتنه مثل اینکه حسابی خسته شده بودی و مامانی رو یه کمی اذیت کردی، انقدر که گریه میکردی. ولی تو مشهدخیلی خانوم بودی تازه کلی هم با دوستای بابایی دوست شده بودی، البته تنها بچه کوچولوی جمعمون تو بودی عزیزم، عمو حسین هم کلی ازت عکس گرفته. کلی هم بغل خاله بهار رفتی، عمو سینا هم باهات کلی بازی کرد و کلاً هر کسی با دیدن تو کلی خوشحال میشد. انقدر که مهربونی و خانوم همه دوستت دارند. ...
26 مهر 1390

اولین مسافرت زندگیت

امروز چهارشنبه 30 شهریور سال 90 هستش. من و بابایی تصمیم گرفتیم با باباجون اینا و دایی جلال و عمو فرهادینا بریم شمال و به این ترتیب اولین مسافرت زندگیه دختر قشنگمون کلید خورد. عزیزهدل مامان تو هنوز چهل روزت نشده که اومدیم مسافرت. امروز به طرف کلاردشت راه افتادیم و قراره که یکشنبه 3مهر برگردیم. خدا رو شکر هوا خلی خوب بود تازه یه کمی هم سرد بود. تو خونه باید حتماً شوفاژ روشن میکردیم وگرنه یخ میکردیم. مامانی شما دل دردات از مسافرت شروع شد، شبا بی دلیل گریه میکردی و اصلاً نمیخوابیدی. ولی تو روز خوب میخوابیدی، با اینکه همه کمک میکردن ولی واقعاً خیلی سخت بود که بشه آرومت کرد. از دکترت وقت گرفتم که برگردیم ببرمت پیشش. در هر حال با تمام سختی و خستگی ...
30 شهريور 1390

اولین سرماخوردگیه زندگیت

امروز 13 شهریور سال 90 هستش و دختره قشنگم متاسفانه اولین سرماخوردگیه زندگیشو داره تجربه میکنه. الهی بمیرم مامانی بینیت کیپ شده و نمیتونی نفس بکشی، امشب عروسی دختر عمه ام هم هست ولی ما نتونستیم بریم چون دخترکم هنوز خیلی کوچیکه و چون عروسیشون تو باغ هستش ممکنه مریضیش تشدید بشه. علت سرماخوردگیت اینه که شنبه شب بردیمت حمام و ظاهراً موقع بیرون آوردن از حمام خوب نتونستم بپوشونمت. مامانی منو ببخش که ناخواسته باعث مریضیت شدم عزیزم. قول میدم بیشتر از این مراقبت باشم. وقتی تو بینیت قطره میریختم و یا اینکه بهت دارو میدادم ارز ته دلم ناراحت میشدم. کوچولوی دوست داشتنیه من دوستت دارم و حاظر نیستم لحظه ایی خاطرت آزرده بشه. خدای مهربون کمک کن دخترمون هر چ...
13 شهريور 1390

بابا رضا جات خیلی خالیه

امروز یکشنبه 30 مرداد ماه سال 90 هستش. مصادف با 21 ماه رمضان که مامان منیرم بعد از کلی صحبت و مقدمه چینی خبر فوت بابارضا رو به من داد. ظاهراً بابارضا وقتی من هنوز زایمان نکرده بودم به رحمت خدا رفته بود، ولی برای اینکه یه موقع اتفاقی برای من نیوفته هیچ کس به من خبر نداده بود. بابا رضا جون خیلی دوست داشتم که الان کنارمون میبودی و دخترمو بغل میکردی، جات واقعاً خالیه و دل منو با رفتنت به درد آوردی. دوست داشتم تو عکسای دسته جمعیمون که با دخترم انداختیم تو هم مثل همیشه مهربون و خندان حضور داشتی. میدونم که الان هم اینجا حضور داری و همه ما ها رو میبینی و این ماییم که نمیتونیم تو رو ببینیم. جایی که تو هستی خیلی بهتر از جاییکه ما هستیم واسه همین ازت...
30 مرداد 1390

دومین روز زندگیت

امروز 23 مرداد سال90، دومین روزه زندگیه فرشته آسمونی من و حامد. بعد از اینکه اومدیم خونه، من که خیلی خسته بودم و یه درد عمیق تو کمرم احساس میکردم، حرکت کردن و راه رفتن به شدت برام سخت بود، خدا رو شکر خانوادم پیشم بودن و همه جوره بهم کمک میکردن. بعد از اینکه بهت شیر دادم با همدیگه خوابیدیم، انگار تو هم خیلی خسته بودی که با اون پاهای کوچولوت تونسته بودی این همه راه رو از بهشت تا دنیا بیای. فاصله های شیرخوردنت خیلی کم بود، زود به زود گرسنه میشدی انگار. منم با اشتیاق بهت شیر میدادم. البته شیرم زیاد نبود. وقتی کنارمون میخوابیدی من و بابات دلمون نمیومد که بخوابیم، دوست داشتیم تو بخوابی و ما ساعتها نگات کنیم. بیگناهی و پاکی تو چهرت موج میزد، واقعاً...
23 مرداد 1390

هفته 34 ام و عید نیمه شعبان

امروز یکشنبه ٢٦ تیرماه سا ١٣٩٠ هستش و تولد امام زمان(عج). ١١ سال پیش در یک همچین شبی دایی جلال عروسی کرد البته اون سال نیمه شعبان ١٧ آبان بود. از اون سال به بعد همیشه نیمه شعبان سالگرد ازداجشون رو جشن کوچیک میگیرن. امسال هم مثل هرسال شام رفتیم بیرون و بعد هم رفتیم پارک تا رسیدیم خونه ساعت ١ نیمه شب بود. خدا رو شکر که امشب هم خیلی بهمون خوش گذشت. هر چند که جای دخترمون خالی بود. ولی مطمئنم که چون من شاد بودم اونم شاد شده.
26 تير 1390

هفته 33 ام و جشن سیسمونی

امروز پنج شنبه ٢٤ ام تیر ماه سال ١٣٩٠ هستش. دلم نیومد واسه دخترم جشن سیسمونی نگیرم، واسه همین برای امروز  مهمون دعوت کردیم تا همه کنار هم خوشحال باشیم. خاله هام و دختر خاله هام و عمه ام و دختر عمه هام و مامانم اینا و چند تا از دوستام و عمو فرهادم اینا و آخر از همه هم مامان بابا حامد رسیدن خونمون. خیلی خیلی خوش گذشت، انقدر شلوغ و پلوغ شده بود که نگو. کلی هم عکس گرفتم که در اولین فرصت میزارم تو وبلاگ دخترم. تازه دخترم باز هم کلی هدیه و یادگاری جمع کرد. مطمئنم که اگه الان خودش اینجا بود کلی ذوق میکرد. به جاش طهورا کلی ذوق کردو حسابی خوشحال بود. امروز هم با اینکه من کاری نکرده بودم ولی کلی خسته شدم. 
24 تير 1390

هفته 32 ام و جشن سیسمونی با حضور دوستای خوبمون

امروز جمعه ١٧ ام تیر ماه ١٣٩٠ هستش. من و حامد تصمیم گرفتیم پیشاپیش به افتخار تولد دخترمون یه مهمونی کوچیک بگیریم و دوستامونو تو خوشحالیمون شریک کنیم. خاله آنجی از روز قبل اومد خونمون تا کمکمون کنه، بابا حامد هم کلی زحمت کشید. من با اینکه کار خاصی نکرده بودم ولی یه کمی خسته شدم. از نزدیکای ظهر کم کم مهمونا تشریف آوردند. اول از همه عمو حسین و خاله شهرزاد اومدند. بعدش هم خاله مریم و عمو علیرضا و خاله بهار و خاله مهسا و خاله نرگس  و دایی سینا رسیدند. بعد از چند دقیقه هم خان عمو فرشید و عمو مهدی و خاله هانیه اومدند. بعد هم عمو مهدی همکار بابا حامد رسید. عمو حمید و عمو فربد هم یه کمی دیرتر اومدند. خاله نازنین و عمو جلال ...
17 تير 1390