ژواناژوانا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

دختر کوچولوی ما

هفته 37 ام

این هفته اومدیم خونه خودمون تا وسایل خودم و دختره قشنگمو جمع و جور کنم و آماده بشیم که هفته بعد بریم بیمارستان. از اینکه به زودی زود دخترمو میتونم بغل بگیرم واقعاً خوشحال بودم، یه حس عجیبی داشتم خیلی شیرین و دوست داشتنی بود البته کناره این احساسات خوبم یه دلشوره و استرس کمرنگ هم همیشه وجود داشت که یه کمی منو میترسوند. در هر صورت 17 مرداد اومدم خونه ماماجون و منتظر بودم تا ببینم دکتر چه روزی وقت عمل میده. 2شنبه 17 مرداد ماه سال 90 رفتیم دکتر و بعد از معاینه روز شنبه 22 مرداد رو برای تولد دخترم انتخاب کرد. من و بابات هم خوشحال و نگران اومدیم خونه تا خودمونو برای شنبه آماده کنیم. خدایا شکرت که دخترمون رو میتونم چند روزه دیگه بغل بگیریم. ...
21 اسفند 1390

جشن سیسمونی بهراد کوچولو

امروز 14 بهمن سال90 رفتیم مهمونی سیسمونی بهراد. بهراد کوچولو قراره تا 26 ام همین ماه به دنیا بیاد. وقتی رفتیم مهمونی با اینکه خیلی شلوغ بود و پر سر و صدا اما ژوانا جونم اصلاً غریبی نکرد و تازه کلی هم خوشحالی میکرد. خدا رو شکر فکر کنم عادت غریبگی کردن رو فراموش کرده. مامان بهراد کوچولو خیلی زحمت کشیده بود و مثل اون موقع های من منتظر دیدن پسرش بود. ایشالله به خوبی زایمان کنه و نینیش صحیح و سلامت بیاد تو بغلش. بهراد کوچولو پیشاپیش به دنیا اومدنت رو تبریک میگیم.
14 بهمن 1390

نی نی پارتی خونه مامان آوا

امروز 6 بهمن 90 هستش و من و دخترم به مهمونی خونه آوا کوچولو دعوت شدیم. به غیر از ما کلی نی نی دیگه هم با ماماناشون دعوت شدن، بابا حامد ما رو رسوند و منتظرمون موند تا برگردیم. خیلی خوش گذشت مامانی، انقده با تعجب دوستاتو نگاه میکردی که کلاً خواب از سرت پریده بود. یه عالمه دوست هم سن و سال خودت که همشون ناز نازی بودن. عزیزم خوشحالم که بهت خوش گذشت فقط حیف که ما یه کمی زود رفتیم. ولی با این حال کلی خاطره خوب با عکساش قشنگ برامون یادگاری موند. میخوام همین جا از مامان آوا کوچولو تشکر کنم بابت زحماتی که کشیده بود.
6 بهمن 1390

ذوق کردن دخترم واسه اسباب بازیهاش در 5 ماهگی

ع زیزم امروز 26 دی سال90 هستش که تو رو گذاشته بودم تو تختت تا با وسایلت سرگرم باشی، نمیدونی که چه قدر با لذت به اسباب بازیهات نگاه میکردی، مخصوصاً به آویز موزیکاله بالای سرت مامان جان نمیدونی من چه قدر خوشحال میشم وقتی که میبینم تو داری لذت میبری و خوشحالی. ایشالله همیشه شاد باشی دختره قشنگم. ...
26 دی 1390

هفته 8 ام و مامان چشم انتظارت

نی نی قشنگم امیدوارم که تو خوب باشی و جات راحت باشه. ولی من اصلا حال و روز خوشی ندارم. مدام تو رختخوابم و از آب و غذا خوردن هم افتادم. همش نگران تو هستم من خیلی ضعیف شدم و بوی همه غذاها باعث به هم خوردن حالم میشه. فرشته قشنگم میدونم که وقتی من ضعیف بشم تو هم اذیت میشی. ظاهراً من بارداری سختی رو در پیش خواهم داشت، از بین دوستام که همشون حامله هستند هیچ کدوم اوضاع و احوال منو ندارن. تمام این سختی ها به خاطر وجود نازنین تو برام قابل تحمله. امیدوارم بتونم واست یه مامان خوب باشم. من خیلی ضعیف شدم  ولی تو باید قوی باشی و حسابی رشد کنی تا حال منم بهتر بشه. برای مامانت دعا کن که حالم زودتر خوب بشه. میدونم که تو انقدر پاکی که خدا زود...
23 دی 1390

چهار ماهگی ژوانا جونم، همراه با به دنیا اومدن محمد مهدی و سره کار رفتن مامانی

امروز 3 دی سال90 هستش و مامانی بعد از چند ماهی که به خاطره تو تو خونه مونده بود باید میرفت سره کار. نمیتونی تصور کنی که دوریت چه قدر برام سخت بود، مدام عکساتو نگاه میکردم و با خودم دعوا میکردم که چرا تنهات گذاشتم. یکی یدونه مامان و بابا دلبستگیمون انقدر به تو زیاده که نبودت اذیتمون میکنه. دوست دارم همیشه کنارت باشم و لحظه ایی از هم دور نمونیم. صبح که اومدم سر کار تو خواب بودی، منم تا تونستم صورت مثل ماهتو میبوسیدم، عطر لپات جان تازه ایی به تنم میده، برای مامان هر چیزی در تو خلاصه میشه و با حضور تو هستش که زندگی رنگارنگ میشه. میدونم که اگه تو هم بزرگ بشی از اینکه دوباره رفتم سره کار خوشحال میشی و اینطوری بیشتر به مامانت افتخار میکنی. ژوانای ...
11 دی 1390

شوق حضور گرمت

فرشته قشنگم بالاخره امروز ۲ دی ماه سال ۱۳۸۹، صبح با بابایی راهی آزمایشگاه شدیم تا به دو دلی هامون پایان بدیم و بتونیم تو زندگیمون که خیلی وقته دو نفره مونده جای نی نی قشنگمون رو باز کنیم و تجربه ۳ تایی شدن رو هم حسش کنیم. چون امروز پنجشنبه بود آزمایشگاه جواب آزمایش رو به صبح شنبه ارجاع داد و اصرارهامون برای زودتر گرفتن جواب آزمایش بی فایده بود. من و بابایی باز هم هر کدوم با یه دنیا فکرو و رویا برگشتیم خونه. انگاری زمان برای طی شدن عجله ایی نداشت و بر خلاف ما، میلی برای رسیدن شنبه نشون نمیداد.   امشب شب تولد تینای عزیزم بود یعنی دختر دایی فرشته قشنگ من، برای همین شب رفتیم خونه دایی جلال. کلی هم بهمون خوش...
2 دی 1390

اولین غلط زدن زندگیت در 3 ماهگی

عزیزم امروز 29 آبان سال90 هستش، در واقع میشه سه ماه و چند روزت که اولین غلطتو زدی وقتی که روی پتوت رو زمین خوابونده بودمت. الهی مامانی فدای قد و بالای رعنات بشه عزیزم. ماشالله هر روز که بزرگتر میشی کارات هم تغیر میکنه. وقتی غلط زده بودی خودت تعجب کرده بودی، البته فیلمش رو هم گرفتم دختر چشم آبیه من. من و خاله دفعه اول که دیدیمت کلی ذوق کرده بودیم و هی برت میگردودندیم تا تو دوباره برامون غلط بزنی. مامانی ایشالله همیشه شاد و سلامت باشی.   ...
14 آذر 1390

3 ماهگی ژوانا جونم و اولین محرم زندگیش

امروز 14 آذر سال90 هستش روز تاسوعا. عزیزم این اولین تاسوعا و عاشورای زندگیته. پارسال همین روز من سلامتیتو از خدا خواسته بودم و نذر کرده بودم که روز هفتم امام حسین نذری بپزم و حالا که امسال تو پیش من و بابایی هستی به اتفاق هم این نذرو ادا میکنیم. روز تاسوعا ما به اتفاق مامان نسرین و بابارضا رفتیم خونه عمه مهناز، چون من هنوز خونشون نرفته بودم و چون قرار بود نی نی عمه به همین زودیا دنیا بیاد اومدیم بهش سر بزنیم، و شب رو اونجا موندیم. خونشون شب سرد بود ولی من حسابی روتو پوشونده بودم که سرما نخوری. فرداش هم رفتیم خونه مادرجون و باباحاجی تا برای اولین بار دختره قشنگمو ببینند. عصرش هم رفتیم خونه دایی احمد و زندایی مانی. فرداش هم برگشتیم اومدیم خون...
14 آذر 1390